...

هنوز در تعجبم

هنوز اون قدر منگ اون ضربه ام كه متوحه نيستم چي شده؟

چي شد كه از دستش دادم

هميشه چي خوب خوب بود

عمق فاجعه همين جاست كه همه چي خوب بود

اي كاش يه جاي كار ميلنگيد اون موقع   شايد از شروع دوباره نميترسيدم

اون موقع فقط وقتي نگران بودم كه همه چيز غير طبيعي باشه

نه اينكه روال عادي باشه و نتيچه اش بشه ........

*

*

*

عزيزم دلم برات تنگ شده

اگه نا مهربون بودم منو ببخش

اگه اخرين لحظات پيشت نبودم منو ببخش

اگه نتوونستم روي زخم هات مرهمي بذارم

اگه زخمي به زخم هات اضافه كردم منو ببخش

دلم براي ديدنت براي گرفتن دستهات تنگ شده

براي شب بيداري ها

حتي واسه بيمارستان

...

نه هنوز پشيمون نيستم كه از خدا از ته دلم رفتنت رو خواستم

ديگه حتي يك لحظه هم نمي خوام درد كشيدنتو ببينم

ماااااااااااااااااااااااااااااااااادرم

دلم واسه لالايي گفتن برات تنگ شده واسه اينكه بغلت كنم و با هم نا ناي نا ناي كنيم

واسه يه توپ دارم قلقليه ....................

واسه ني ني كوچولو گل پسره .............

واسه عطرت

واسه وجودت

شايد خدا برام بخواد كه اين بار سالم سالم ببينمت

شايد ...

 

+نوشته شده در جمعه 11 شهريور 1390برچسب:,ساعت22:12توسط zahra | |

براي خودم مينويسم شايد نوشته هلم احمقانه به نظر برسه شايد بعضيا مسخره ام كنن شايد بعضيا بگن چه دل خجسته اي داره و شايدم بعضيا خوششون بياد و هم حسي كنن

ولي من براي خودم مينويسم

+نوشته شده در جمعه 11 شهريور 1390برچسب:,ساعت1:50توسط zahra | |

هميشه لاي سي دي هايي كه همسرم ميفروشه اسم فيلم طلا و مس زياد به چشمم خورده ولي هيچ وقت برام اون قدر جذاب نبوده كه ببينمش اما ...

اما امشب وقتي داشتم شبكه هاي تلويزيونو اين ور و اون ور ميكردم رسيدم بهش

خدا ميدونه كه چه قدر باهاش احساس نزديكي كردم نصف بيشتر فيلمو گريه ميكردم

مثل ... از خدا ميخواستم خوب بشه

حداقل تو فيلم خوب بشه

شايد ديدن سختي ديگران منو ياد خودم ميندازه

دارم به اين فكر ميكنم چه جوري بدون اينكه بفهمم دارم صبر ميكنم

چه جوري خودمو واسه تولد كوچولويي اماده ميكنم كه هم سن بچه خودمه ولي ناراحت نيستم

چه جوري نوزاد كسي رو ميبينم كه باهم توي يه روز به دنيا اوومدنو و دق نميكنم

چه جوري لباسهاش كمدش كريرش تختش 24 ساعته روبه رومه و نميميرم ...

شايد فضل و رحمت خدا ...

+نوشته شده در جمعه 11 شهريور 1390برچسب:,ساعت1:45توسط zahra | |

امروز همسرم حرف خوبي گفت

گفت هر وقت ديدي دو نفر باهم خيلي دوستن منتظر جداييشون باش

راست ميگه

من تجربه اش كردم ولي تا اون موقع به رازش پي نبرده بودم

شايد صميميت بيش از حد باعث دل زدگي ميشه

 

+نوشته شده در جمعه 11 شهريور 1390برچسب:,ساعت1:42توسط zahra | |

 

سلام

نميدونم دقيقا اين چندمين وبلاگيه كه مينويسم

ولي اميدوارم مثل بقيه وبلاگها م پاكشون نكنم

من براي راحتي و خالي شدن مغزم از دغدغه هايي كه در گيرشم مينويسم

شايد مينويسم چون نميخوام شنيده بشم و با يه اخي ويا ........ ازم رد بشن

شايد دليل نابودي تمام وبلاگهايي كه تا كنون داشتم همين باشه

شايد .....

+نوشته شده در 1 فروردين 1385برچسب:,ساعت1:0توسط zahra | |